به گزارش خبرگزاری مجله ایرانی، در سال ۱۳۳۵ خورشیدی جهانگردی اروپایی به نام «بالسان» سفری به بلوچستان ایران کرد و مشاهدات خود را به قلم آورد. یک سال بعد مجلهی خواندنیها در شمارهی ۴۱ خود به تاریخ ۱۹ بهمن ۱۳۳۶ بخشی از نوشتههای او را که مربوط به دیدارش از زاهدان بود منتشر کرد. نکتهی قابل تامل در نوشتههای او ناآگاهی مسئولان وقت مربوطه از قصد گردشگران است. نمونهاش اینکه وقتی بالسان در دیدار از قلعههای قدیمی اطراف زاهدان چشمش به یک سنگ نگهدارندهی پایهی دربِ قلعه میافتد که به قول خودش تنها یک نمونهی دیگر از آن در آسیا وجود دارد که در کراچی پاکستان است، به فرد بومی راهنمایش میگوید که این سنگ برای بلوچها ارزشی ندارد، قصد دارد آن را با خود ببرد و از او میخواهد تا آن موقع مواظب آن سنگ باشد! بخشهایی از سفرنامهی یادشده به زاهدان را در ادامه میخوانید:
ایران بهشت راندن هواپیماست و از بعضی از مناطق شمال و غرب ایران گذشته، در تمام مناطق این کشور هواپیما به خط مستقیم پرواز میکند.
وقتی هواپیمای حامل ما از تهران حرکت کرد که به زاهدان برود ما همهجا به خط مستقیم حرکت میکردیم و خط سیر ما صحرای معروف ایران به نام «لوت» بود. در این صحرا یک درخت هم به نظر نمیرسید و غیر از سایهی هواپیمای ما که روی زمین حرکت میکرد جنبندهای در صحرا نبود.
فقط رنگ صحرا تغییر میکرد گاهی منطقهای سفیدرنگ نمایان میشد که معلوم بود نمکزار میباشد و زمانی زمین به رنگ طلایی و خرمایی درمیآمد. از صحبتهایی که مسافرین میکردند چنین معلوم میشد که زیر پای ما انواع معادن از جمله معادن نفت وجود دارد و وضع اراضی هم نشان میداد که نظریهی مسافرین نباید بدون اساس باشد.
از تهران تا زاهدان به خط مستقیم هزار و یکصد کیلومتر و اگر با اتومبیل حرکت میکردیم شش روز طول میکشید ولی ما این مسافت را در ظرف ۳ ساعت پیمودیم و به فرودگاه زاهدان رسیدیم. در حدود پانزده کارمند نظامی و غیرنظامی وقتی هواپیما را دیدند دستها و کلاهها را به تکان درآوردند.
زاهدان شهری است که تازه به وجود آمده و خیابانهای جدید در آن احداث کرده اطرافش درختهای بید کاشتهاند و با اینکه ما در فصل پاییز وارد زاهدان شدیم درختها سبز بود.
در زاهدان به خلاف تهران میتوان نمونههای چند از ملل شرق را دید. شیخهای بلندقامت و ریشو در خیابانهای زاهدان زیاد هستند و آنها از هندوستان میآیند تا اینکه در زاهدان تجارت کنند. از شیخها گذشته شمار بلوچها در زاهدان زیاد میباشد و همه عمامه بر سر و دارای شلوارهایی هستند که به مچ پای آنها بسته میشود.
در زاهدان مهمانخانه نیست و یک یونانی به نام کلفیدیس در آنجا پانسیونی افتتاح کرده و مسافرین را میپذیرد و این مرد بدوا در شرکت اسکودا کار میکرده و در ساختمان خط شوسهی مشهد و زاهدان شرکت داشته و چون احساس کرده که پیر شده این پانسیون را تاسیس نموده است.
صاحب پانسیون ما را در یک اتاق گلی که دو تخت محقر داشت جا داد و من و رفیقم روی تختها خوابیدیم. باید بگویم هر قدر پانسیون بد بود در عوض غذایی خوب داشت؛ زیرا غذاها را مطابق طباخی ایرانیها طبخ میکردند. مخصوصا چلوکباب و ماست مهمانخانه و یک نوع ماهی که در سیستان صید میکنند و به زاهدان میآورند و سر و دم ماهی را قطع مینمایند و شکم آن را یکمرتبه مثل اینکه لولهی آبی را خالی کنند پاک مینمایند. بسیار لذیذ بود.
در فردای روزی که من وارد زاهدان شدم نزد حکمران آقای مهران و افسری دارای درجهی سرگردی که مسئول انتظامات مرزی بود رفتم و از من پرسید که «ما چه کمکی میتوانیم به شما بکنیم؟» گفتم: «بلوچهایی که در ایران هستند سکنهی شمال ایران میباشند که تقریبا هزار سال قبل از این به زاهدان آمدهاند و در دورهی صفاریان در این منطقه یک جامعهی بزرگ را به وجود آوردند، اینک من میخواهم ابنیه و قلاع آنها را که از دورهی صفاریان باقی مانده ببینم زیرا یقین دارم که از این ابنیه و قلاع در این حدود هست.» حکمران گفت: «در این صورت شما باید کلاتهای اینجا را ببینید وکلاتها عبارت از قلعههایی است که از قدیم باقی مانده است.» گفتم: «در اینجا یک منطقهی لمیزرع است که هنوز کسی به آنجا نرفته و به نام هامونالمشکل خوانده میشود و من مایل به دیدن آن میباشم.» حکمران گفت: «قطع نظر از اینکه رفتن به این منطقه مشکل است هامون مزبور جزو خاک پاکستان میباشد نه ایران.» گفتم: «من به قلمروی پاکستان کاری ندارم و فقط حواشی این منطقه را در ایران مورد مطالعه قرار میدهم.»
حکمران و سرگرد قدری تبادل نظر کردند و سرگرد گفت: «در اینجا فقط یک نفر میتواند برای این منظور به شما کمک کند و او خانمحمد انوار برادر سردار ریگی میباشد و این دو برادر در این حدود دارای چند طایفه هستند که در صحرا زندگی مینمایند و اگر شما مایل باشید من میتوانم وسایل ملاقات شما را در مسیر جاده با خانمحمد انوار فراهم کنم.»
در خصوص ملاقات خود با خانمحمد انوار معروف به خانریگی و اینکه چگونه وی را پیدا کردیم زیاد توضیح نمیدهم و همینقدر میگویم که در طلوع بامداد خانریگی که برخلاف بلوچها یک کلاه اروپایی بر سر داشت آمد و من از او درخواست کردم که مرا به هامونالمشکل ببرد ولی وی لحظهای فکر کرد و گفت: «من اول شما را به طرف خرابهها میبرم.» و فهمیدم که منظور وی از خرابهها ابنیهی قدیم است که امروز ویران شده و چون برای من دیدن نقاط مختلف بلوچستان از نظر تقدم و تاخر اهمیت نداشت، با پیشنهادش موافقت کردم. خانریگی دستور داد که یک شتر جهاز بیاورند و شتر با نعره مقابل ما زانو زد و چون این شتر به رسم بلوچها دو جا برای نشستن داشت سوار شدیم.
من وقتی که تهران بودم قدری زبان فارسی را یاد گرفتم و هرجا که از ادای مقصود برنمیآمدم متوسل به اشاره یا نقاشی میشدم و آنچه میخواستم بگویم روی کاغذ ترسیم میکردم؛ ولی برای مکالمه با خانریگی به اشکال برنخوردم زیرا هرچه من میگفتم او میفهمید و حرفهای او را نیز من میفهمیدم.
ما از صحرایی لمیزرع دارای ریگ عبور کردیم. ریگ صحرا شبیه به ماسهی کنار دریا بود و نشان میداد که آن منطقه در قدیم دریا بوده است.
شتر جهاز با حرکت یورتمهی یکنواخت خود میرفت تا اینکه بالای یک برآمدگی کوچک به یک قلعه رسیدیم و سردار ریگی گفت: «پدربزرگ من به نام سردار محمدرضا تا این اواخر در این کلات زندگی میکرد.» من دیدم که کلات از قلعهای است که طبق اسلوب معماری دورهی صفاریان ساخته شده ولی خانریگی گفت: «از قلاع دورهی نادرشاه است زیرا همهی بلوچها علاقه دارند که قلاع خود و چیزهای دیگر را منسوب به نادرشاه نمایند و نادرشاه برای آباد کردن بلوچستان اقدامات موثر کرده بود.»
دیوارهای قلعهی مزبور را با گل ساخته بودند یعنی خاک را با آب مخلوط کرده مصالح بنایی کردند. در اروپا اگر دیواری با گل ساخته شود در ظرف چند ماه فرو میریزد ولی در بلوچستان قلعهای که ما مشاهده میکردیم و خان میگفت از بناهای نادرشاه است، ده قرن عمر داشت زیرا دیوارها و برجهای خاکی هر قدر باران و آفتاب میخورد محکمتر میشود تا اینکه شبیه به سنگ میگردد. البته در آغاز باران و باد قسمتی از دیوارها و برجها را میتراشد و از بین میبرد ولی بعد از بین رفتن چیزهایی که باید زائل شود آنچه باقی میماند دیگر از بین نخواهد رفت.
ما از شتر پیاده شدیم و من وارد قلعه گردیدم و خانریگی از علاقهی من نسبت به آن دژ ویران حیرت میکرد و گاهی شتر او که میدید من از «مزغل«ها [روزنههای دراز و باریک داخل دیوار] سر به در میآورم با تعجب مرا مینگریست.
چون قلعه در بالای زمینی مرتفع قرار داشت من حدس زدم که جریان آب قسمتهایی از قلعه را شسته و با خود برده لذا مسیر خشکی را که هنگام باران و سیل مجرای آب بود پیش گرفتم و هنوز به قدر سیصد متر از قلعه دور نشده بودم که یک کیسه را پر از کاشی کردم و آنها کاشیهای قدیم قلعه بود که آب به طرف پایین برد.
یکمرتبه چشم من به یک قطعه سنگ عجیب افتاد. این سنگ بزرگ و استوانه شکل مجوف [میانتهی] به نظر میرسید و سوراخی وسیع در سراسر سنگ به وجود آورده بوند. خانریگی که دید من به چیزی علاقهمند شدهام نزدیک آمد و پرسید: «چه میکنید؟» سنگ را به او نشان دادم و گفتم: «آیا میدانید این چیست؟» خان گفت: «این سنگ است.» گفتم: «آیا میدانید به چه درد میخورد؟» خان گفت: «نه…» گفتم: «این سنگ یکی از مدارک نبوغ نظامی ایرانیان قدیم میباشد و شما در فنون نظامی به قدری جلو رفته بودید که ما اروپاییان نمیتوانستیم مانند شما این سنگ را بسازیم.» خان گفت: «من نمیفهمم که این سنگ چه ربطی به جنگ و نبوغ نظامی دارد!» گفتم: «ایرانیهای قدیم که قلاع جنگی خود را با گل میساختند وقتی میخواستند درب قلعه را بنا کنند پایههای فلزی را در سوراخ این سنگ جا میدادند و لذا عظیمترین منجنیقها نمیتوانست که درب قلعه را بیندازد زیرا پایهی فلزی درب قلعه درون سوراخ این سنگ بود و سنگ را هم در زمین کار میگذاشتند. شما باید بدانید که درب یک قلعه یک نقطهضعف دارد که پایهی آن میباشد و چون پایه باید بگردد ناچارند که آن را روی خاک کار بگذارند یا به لولا متصل کنند و به محض اینکه چند ضربت شدید بر این در فرود آمد پایهاش از خاک جدا میشود یا اینکه لولا میشکند ولی وقتی پایه در درون این سنگها کار گذاشته شد هر قدر ضربتهای سخت بر آن فرود بیاید نمیافتد ونمیشکند.»
خانریگی که شاید بیش از پنجاه مرتبه سنگ مزبور را دیده بود وقتی توضیحات مرا شنید به وجد آمد و دیدم که با دست آن سنگ را نوازش میکند. آنگاه من به او گفتم: «این سنگ برای بلوچها ارزشی ندارد ولی من علاقه دارم که آن را ببرم و اگر ممکن است مواظب باشید که کسی آن را از اینجا برندارد.» خان گفت: «مطمئن باشید که کسی آن را نخواهد برد.»
دیگر به خان نگفتم که سنگ مزبور از نظر تاریخی دارای ارزش زیاد است و فقط یک نمونه از آن سنگ در آسیا وجود دارد که آن هم در موزهی کراچی پایتخت پاکستان میباشد.
۲۵۹۵۷