خادم‌الشهدایی که شهادت نصیبش شد

خادم‌الشهدایی که شهادت نصیبش شد

قرار بود در تدارک مراسم عروسی اسماعیل باشیم، اما بعد از شهادتش جمع شدیم و کارهای پذیرایی از میهمان‌های مراسم شهادت او را انجام دادیم. نمی‌توانیم قبول کنیم که دیگر او را نمی‌بینیم. متأسفانه ما ایشان را خیلی دیر شناختیم و ناراحتی ما از این است که او دیگر در میان ما نیست.

به گزارش مجله ایرانی، جوان نوشت: در تدارک مراسم عروسی‌اش بودند که خبر حادثه تروریستی کرمان و شهادت اسماعیل عرب در گلزار شهدا همه اطرافیان را در بهت فرو برد. تالار پذیرایی و مقدمات عروسی. با شهادت اسماعیل همه قرارها بر هم ریخت. کسی فکرش را نمی‌کرد که اسماعیل قبل از پوشیدن خلعت دامادی، رخت شهادت به تن کند. شهادت در مسیر حاج قاسم نصیب اسماعیل شد. خادم‌الشهدایی که در مراسم شهدای روستا هم آرام و قرار نداشت و چه زیبا مزد همه خدمات خالصانه‌اش را گرفت. پدر سال‌ها سرباز لشکر ۴۱ ثارالله بود و پسر در مسیر حاج قاسم شدن جان داد و اینگونه گوی سبقت را از پدر ربود و خود را به قافله شهدای گلزار رساند. نوشتار زیر ماحصل همکلامی جوان با خانواده شهید اسماعیل عرب است تا شاید بتواند راوی گوشه‌ای از سیره و سبک زندگی شهید حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان باشد. 

پدر شهید 

 با معرفت بود، مثل شهدا… 

رزمنده دیروز جبهه‌های جنگ تحمیلی، احمد عرب گورچوئیه امروز راوی شهادت فرزندش اسماعیل عرب می‌شود. او از اسماعیلش اینگونه روایت می‌کند: ما اهل روستای گورچوئیه استان کرمان هستیم. اسماعیل دوران کودکی‌اش را در همین روستا سپری کرد و تا مقطع راهنمایی هم درس خواند. بعد از آن برای ادامه تحصیل بچه‌ها به کرمان رفتیم. بعد از مدتی اسماعیل که به کارهای فنی علاقه داشت به کار جوشکاری مشغول شد. او در کارش بسیار قابل و توانمند بود. پسرم ۳۱ سال داشت که به شهادت رسید، قرار بود بهمن ۱۴۰۲ مراسم عروسی‌اش را برگزار کنیم. نامزد بود و بعد از تدارک مقدمات و سور و سات عروسی قرار بود زندگی مشترکش را در ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ آغاز کند، اما تقدیر برای او طوری دیگری رقم خورد. 

اسماعیل بسیار آرام و مهربان بود. وقتی حرفی به او می‌زدم، سرش را بالا نمی‌گرفت که جوابی به من بدهد یا بخواهد صدایش را برای من بالا ببرد. جوانی پاک و مؤدب، امانت نگهدار و خلقیات خوبی داشت، آنقدر که شایسته شهادت شد. دوستان و اطرافیان به او لقب شهید معرفت داده‌اند. تواضع و فروتنی و معرفت او مثال‌زدنی بود. 

 پیشگام در امور فرهنگی روستا

پدر شهید در ادامه می‌گوید: اسماعیل همیشه برای انجام امور مربوط به برپایی موکب حضور داشت و بین جوانانی بود که کارهای خدماتی انجام می‌دادند مخصوصاً، چون کار فنی بلد بود، همیشه حضور داشت حتی اگر در روستا نبود، باخبر می‌شد چه برای ایام دهه محرم و چه موکب‌های مراسم اهل بیت (ع) و یا گلزار شهدا سریع خودش را می‌رساند. او در امور فرهنگی روستا پیشگام بود. بعد از شهادت حاج قاسم هم پای ثابت برپایی موکب مسیر گلزار شهدا بود. 

سال گذشته یعنی در دی‌ماه و در سالروز شهادت حاج‌قاسم هم برای موکب گلزار شهدا از چند روز قبل به همراه دوستانش لوازم مورد نیاز را جمع می‌کرد و می‌آورد. نصب راه‌اندازی و مدیریت موکب با اسماعیل بود و به جهت دقت و ظرافتی که در کارش داشت، موکب آن‌ها بی‌نظیر بود؛ او در موکب خانوک و کرمان خدمت می‌کرد. 

برای بهتر شدن موکب و مراسم استقبال از زائران هرچه در توان داشت، هزینه می‌کرد. ارادت زیادی به شهدا داشت. 

 شکر بر این شهادت

پدر شهید از چگونگی شنیدن خبر حادثه تروریستی و خبر شهادت اسماعیل می‌گوید: خبر حادثه تروریستی را از زبان پسرم شنیدم. خانه بودم که با من تماس گرفت و ماجرا را روایت کرد. بعد از آن خیلی با اسماعیل تماس گرفتم، ولی جواب نمی‌داد تا اینکه خانمی جواب تماس‌های من را داد و گفت ما بیمارستان هستیم. گفتم پسرم حالش چطور است؟ گفت مساعد نیست، سریع خودتان را برسانید. ما هم هر طور بود خودمان را به بیمارستان رساندیم. رفت و آمد به داخل بیمارستان بسیار دشوار شده بود. ما را به داخل راه نمی‌دادند و نهایتاً گفتند که اسماعیل عرب به شهادت رسیده است. 

خبر شهادتش را که شنیدم خدا را شکر کردم. او در راه اسلام رفته بود همان راهی که مردم برایش خون‌ها دادند و جوان‌های زیادی در این مسیر جانشان را تقدیم کردند. حالا قرعه شهادت به نام پسر من افتاده بود. خدا را شکر کردم که پسرم عاقبت به خیر شد و در راه دفاع از اسلام و در مسیر حاج قاسم به شهادت رسید. اگر قرار باشد با خون و جانمان از اسلام و کشور دفاع نکنیم پس از چه چیزی قرار است، دفاع کنیم؟ ما باید انقلاب را حفظ کنیم و از ولایت و رهبری باید حمایت کنیم. من این را وظیفه شرعی خود و خانواده‌ام می‌دانم. 

 اگر نیایی ضرر می‌کنی…

ما علاقه زیادی به گلزار شهدای کرمان داشتیم. بعد از شهادت حاج قاسم هم به زیارت ایشان می‌رفتیم و در سه سال گذشته برای برگزاری سالروز شهادت ایشان همراه با خانواده در گلزار شهدا حضور داشتیم، اما در سال گذشته یعنی دی ۱۴۰۲ قسمت من و همسرم نشد که اسماعیل و بچه‌ها را همراهی کنیم. من عمل جراحی کرده بودم و نمی‌توانستم بروم. مادر اسماعیل هم مریض احوال بود. 

اسماعیل خیلی دوست داشت مادرش کنارش باشد. به مادرش گفت من شما را با خودم می‌برم. مادر گفت من که نمی‌توانم راه بروم شما اذیت می‌شوید. اسماعیل گفت من با ماشین شما را تا نزدیکی‌های موکب می‌برم و از آنجا هم خودم برای زیارت همراهی‌تان می‌کنم. بعد هم شما را می‌آورم کنار موکب و کنار ما می‌نشینید قول می‌دهم که اذیت نمی‌شوید. شما هم باید از فضای معنوی گلزار استفاده کنی. مادرش گفت نه پسرم خیلی مریض احوالم نمی‌توانم. بعد اسماعیل به مادرش گفت اگر نیایی ضرر می‌کنی! این جمله را سه مرتبه تکرار کرد و رفت. 

 فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله 

من دوران دفاع‌مقدس بیش از یک‌سال در جبهه حضور داشتم. زمانی که در جبهه بودم حاج قاسم فرمانده ما بود. قرار شد یک روز که در منطقه بودیم حاج قاسم بیاید و برای بچه‌های لشکر سخنرانی کند. 

من هم مشتاقانه رفتم و در برنامه سخنرانی ایشان حضور پیدا کردم. 

در ادامه مراسم ایشان ما را مورد تفقد قرار داد و یک اسلحه و یک انگشتر به من هدیه کرد. من تا سال‌ها آن هدایا را به یادگار نگه داشتم. سال‌های زیادی از آن روز می‌گذرد، ولی آن دیدار و مهری که برای همیشه از ایشان به دل من نشست هرگز از خاطرم بیرون نمی‌رود. 

فرمانده با درایتی که لشکر ۴۱ ثارالله مرهون فرماندهی اوست. 

خواهر شهید

برادرم خیلی اهل کار، خدمت و کارهای جهادی بود. روستای ما شش شهید داشت و اسماعیل در سالروز شهادتشان حضور داشت و کارهای فنی بر عهده او بود. برادرم به معنای واقعی کلمه خادم‌الشهدا بود و داوطلبانه در مراسم حاضر می‌شد و همه کارهای فنی و تعمیراتی موکب و جوشکاری را انجام می‌داد. بعد از شهادتش همراهان او در موکب از سخت کار کردن‌ها و همت بالای او در برپایی موکب و پذیرایی از زائران برای مادرم روایت کردند. بچه‌های حاضر در موکب گلزار شهدا میله‌ها، ظروف و وسایل تجهیز و پخت و پز را مهیا می‌کردند. آن‌ها دو روز قبل از آغاز مراسم آنجا بودند تا روز ۱۳ دی ماه که اوج حضور مردم است. همسرم که در کنارشان بود، می‌گفت آن‌ها بدون اینکه استراحت کنند از صبح تا چهار بعدازظهر بدون خوردن غذا دست به کار شده تا موکب خیمه گاه روستای گورچوئیه را راه‌اندازی کنند. همه در تلاش بودند که کارهایشان را به نحو احسن انجام بدهند. 

 من هم در موکب بودم. آن شب بارانی را از یاد نمی‌برم. باران زیادی بارید، اما برادرم اسماعیل آنقدر خوب داربست را محکم کرده بود که آب باران ضرری به تجهیزات نزند. اسماعیل رفته بود و به موکب‌های کناری هم یاد می‌داد که باید چه کار کنند! خیلی زحمت می‌کشید. 

آن شب بارانی، آب بالای خیمه موکب را گرفته بود و داداش داوطلب شد و رفت تا آن آب را به تنهایی بیرون بریزد. چوبی گرفت و رفت بالای خیمه‌گاه. در آن شدت باران داوطلب شد. دلم برایش خیلی سوخت. نمی‌دانستم که برات شهادتش را از خود حاج قاسم خواهد گرفت او متواضعانه، بی‌ادعا و خالصانه کار کرد و شکر خدا شهادت هم نصیبش شد. اسماعیل خیلی احترام پدر و مادرم را داشت و من از رفتار او الگو می‌گرفتم. 

 دختر عمه شهید

در تدارک عروسی…

میان هم کلامی با خواهر شهید دختر عمه شهید هم اصرار می‌کند تا از پسردایی‌اش شهید اسماعیل عرب روایت کند، هر چند بغض و اشک‌هایش فرصت زیادی برای ادامه صحبت به ما نمی‌دهد، اما او از تواضع و فروتنی خاص اسماعیل می‌گوید. از اینکه در برابر اهل بیت (ع) و شهدا خاضعانه سر تسلیم فرود می‌آورد و خادمی‌شان را افتخار می‌دانست. 

دختر عمه شهید می‌گوید: اسماعیل اهل غیبت نبود، اگر جایی حرف کسی پیش می‌آمد، اعتراض می‌کرد که حرف خودتان را بزنید و غیبت نکنید. در کار خیر پیش‌قدم بود. مردم‌دار بود و خیرخواه مردم. اصلاً اهل ریا نبود. 

هر چه بگویم کم گفته‌ام و حق مطلب ادا نمی‌شود. اسماعیل اکر می‌دید کسی به هنر و توان او نیاز دارد، دریغ نمی‌کرد. گاهی کار افرادی را که توان مالی نداشتند بدون دریافت مزد انجام می‌داد. 

حالا که به پسردایی و عاقبتش فکر می‌کنم با خود می‌گویم او قطعاً در درونش چیزی داشت که خداوند لیاقت شهید شدن را به او عطا کرد. 

 قرار بود در تدارک مراسم عروسی اسماعیل باشیم، اما بعد از شهادتش جمع شدیم و کارهای پذیرایی از مهمان‌های مراسم شهادت او را انجام دادیم. نمی‌توانیم قبول کنیم که دیگر او را نمی‌بینیم. متأسفانه ما ایشان را خیلی دیر شناختیم و ناراحتی ما از این است که او دیگر در میان ما نیست.

انتهای پیام

دکمه بازگشت به بالا